شمیم یاس

ساخت وبلاگ
پدری چهار تا از بچه های خودش  را گذاشت توی اتاق و گفت این جا ها را مرتب کنید تا من برگردم. می خواست ببیند کی چه کار می کند. خودش هم رفت پشت پرده . از آن جا نگاه می کرد می دید کی چه کار می کند، می نوشت توی یک کاغذی که بعد حساب و کتاب کند برای خودش. یکی از بچه ها که گیج بود یادش رفت. سرش گرم شد به بازی و خوراکی و این ها. یادش رفت که آقاش گفته خانه را مرتب کنید. یکی از بچه ها که شرور بود شروع کرد خانه را به هم ریختن و داد و فریاد که من نمی گذارم کسی این جا را مرتب کند. یکی که خنگ بود، وحشت گرفتش. ترسید. نشست وسط و شروع کرد گریه و جیغ و داد که آقا بیا، بیا ببین این نمی گذارد جمع کنیم، مرتب کنیم . اما آنکه زرنگ بود، نگاه کرد، رد تن آقاش را دید از پشت پرده. تند و تند مرتب می کرد همه جا را. می دانست آقاش دارد توی کاغذ می نویسد، بعد می رود چیز خوب برایش می آورد. هی نگاه می کرد سمت پرده و می خندید. دلش هم تنگ نمی شد. می دانست که هم این جا است. توی دلش هم گاهی می گفت اگر یک دقیقه دیر تر بیاید باز من کارهای بهتر می کنم. آخرش آن بچه  شرور همه جا ر شمیم یاس...ادامه مطلب
ما را در سایت شمیم یاس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : etalieeyetaha5 بازدید : 7 تاريخ : چهارشنبه 18 اسفند 1395 ساعت: 23:05

به نام خدابانو!این چادر تا برسد به دست توهم از کوچه های مدینه گذشتههم از صحرای کربلاهم از بازار شامچادرت را محکم بچسب و بگو برایت روضه بخواندهمه را از نزدیک دیده است...پوشش بدون حیا و عفاف همانند کالبد بدون روحی است که مانع به کمال رسیدن زن می شود.خواهران بزرگوار مراقب باشند! گاهی در شبکه های اجتماعی تشویق میشن به اینکه تصویر با حجاب خودشون رو برای ترویج و تبلیغ حجاب در فضای مجازی قرار دهند... این تبلیغ حجاب نیست. ترویج موذیانه ی بی عفتی است. هر تصویری از خانم ها که جلب توجه نا محرم کنه، از ناخنشون گرفته تا دستشون تا نیمرخ چهره و ... همه می تونند مصداق بی حجابی باشند... خدای نکرده این فضاها قبح این موارد رو برای خانمهای مذهبی نشکنه! این اتفاق داره میافته! مراقب باشیم! شمیم یاس...ادامه مطلب
ما را در سایت شمیم یاس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : etalieeyetaha5 بازدید : 16 تاريخ : پنجشنبه 30 دی 1395 ساعت: 12:40

بَلْ أَحْیاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ
به غیر از آب قمقمه آب دیگری نداشتیم،
دستور داد هر کس آب دارد
بدهد به اسیرهایی که از دیشب توی محاصره بودند!

فرازی از خاطرات سردار شهید حاج یونس زنگی آبادی

شمیم یاس...
ما را در سایت شمیم یاس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : etalieeyetaha5 بازدید : 18 تاريخ : پنجشنبه 30 دی 1395 ساعت: 12:40

تا اول و آخر سفر باختن است
در بازی عشق برد در باختن است
از پیکر بی سرم تعجب نکنید
سرباز شدن برای سر باختن است
.

شادی روح شهدا صلوات

شمیم یاس...
ما را در سایت شمیم یاس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : etalieeyetaha5 بازدید : 33 تاريخ : پنجشنبه 30 دی 1395 ساعت: 12:40

یک هفته بود کارتهای عروسی روی میز بودند هنوز تصمیم نگرفته بود چه کسانی را دعوت کند لیست مهمانها و کارهای عروسی ذهنش را پر کرده بود برای عروس مهم بود که چه کسانی حتما در عروسی اش باشند از اینکه فلانی سفر بود و به عروسی نمی رسید خیلی خیلی دلخور بود کاش می آمد... خیلی از کارت ها مخصوص بودند. مثلا فلان دوست و فلان رئیس... خودش کارتها را می برد با همسرش! سفارش هم میکرد که حتما بیایند اگر نیایید دلخور میشوم دلش می خواست عروسی اش بهترین باشد. همه باشند و خوش بگذرانند، تدارک هم دیده بود آهنگ و ارکست هم حتما باید باشند، خوش نمی گذرد بدون آنها !!!؟ بهترین تالار شهر را آذین بسته ام چند تا از دوستانم که خوب میرقصند حتما باید باشند تا مجلس گرم شود آخر شوخی نبود که شب عروسی بود همان شبی که هزار شب نمی شود...!!! همان شبی که همه به هم محرمند..!!!! همان شبی که وقتی عروس بله میگوید به تمام مردان شهر محرم میشود این را از فیلم هایی که در فضای سبز داخل شهر میگیرند فهمیدم!!! همان شبی که فراموش میشود عالم محضر خداست. آهان یادم آمد. این تالار جزو محضر خدا نیست..!! راحت باشید اما..............    شمیم یاس...ادامه مطلب
ما را در سایت شمیم یاس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : etalieeyetaha5 بازدید : 13 تاريخ : پنجشنبه 30 دی 1395 ساعت: 12:40

خواب بودم، خواب دیدم مرده ام بی نهایت خسته و افسرده ام تا میان گور رفتم دل گرفت قبر کن سنگ لحد را گل گرفت روی من خروارها از خاک بود وای، قبر من چه وحشتناک بود! بالش زیر سرم از سنگ بود غرق ظلمت، سوت و کور تنگ بود هر که آمد پیش، حرفی راند و رفت سوره ی حمدی برایم خواند و رفت خسته بودم هیچ کس یارم نشد زان میان یک تن خریدارم نشد نه رفیقی، نه شفیقی، نه کسی ترس بود و وحشت و دلواپسی ناله می کردم ولیکن بی جواب تشنه بودم، در پی یک جرعه آب آمدند از راه نزدم دو ملک تیره شد در پیش چشمانم فلک یک ملک گفتا: بگو دین تو چیست؟ دیگری فریاد زد: رب تو کیست؟ گر چه پرسش ها به ظاهر ساده بود لرزه بر اندام من افتاده بود هر چه کردم سعی تا گویم جواب سدّ نطقم شد هراس و اضطراب از سکوتم آن دو گشته خشمگین رفت بالا گرزهای آتشین قبر من پر گشته بود از نار و دود بار دیگر با غضب پرسش نمود: ای گنه کار سیه دل، بسته پر نام اربابان خود یک یک ببر گوئیا لب ها به هم چسبیده بود گوش گویا نامشان نشنیده بود نامهای خوبشان از یاد رفت وای، سعی و زحمتم بر باد رفت چهره ام از شرم میشد سرخ و زرد بار دیگر شمیم یاس...ادامه مطلب
ما را در سایت شمیم یاس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : etalieeyetaha5 بازدید : 13 تاريخ : پنجشنبه 30 دی 1395 ساعت: 12:40

سلام همیشه وقتی میخوای در مورد چیزی حرف بزنی سعی می کنی اطلاعاتت را درمورد اون بالا ببری که کم نیاری... کتاب میخوای بخونی، سعی می کنی نویسنده اش آدم حسابی باشه، حرف حسابی زده باشه سخنرانی میخوای گوش کنی سراغ هرکسی نمیری، سعی میکنی وقتت را برای گوش دادن چیزی بذاری که هم دستت پر بشه و هم وقتتا تلف نکرده باشی... حتی وقتی میخوای یه مداحی گوش کنی دنبال یه مداح باحالی که حالتا خوب کنه... پس خودتا خوب شناختی که برای هر کاری قبلش دنبال اطلاعات در مورد اونی... حالا که خودتا اینقدر خوب شناختی و میدونی ارزشت چیه و برای هر کارت ارزش قائلی،حتماً خالقتم میشناسی، چون فهمیدی چه چیز با ارزشی را خلق کرده ... همون مهربونی که کرامت انسانی را بهت هدیه داده... ارزش بهت داده... احترامت کرده پیش بقیه ی مخلوقات... حالا همون مهربون قادر، یه نعمت پر ارزش دیگه بهت داده که بعد از شناختن خالقت نوبت شناخت اونه... برای شناخت این نعمت پر ارزش باید پای صحبت خودش بشینیم... بخاطر همین سالها قبل یکی مثل من و تو رفت پیش امام هادی علیه السلام و بجای همه ی ما سوال کرد... اون شخص کسی نبود جز موسى بن عبد اللّه شمیم یاس...ادامه مطلب
ما را در سایت شمیم یاس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : etalieeyetaha5 بازدید : 10 تاريخ : پنجشنبه 30 دی 1395 ساعت: 12:40


  کلاس شروع شده بود که معلم پرسید: « بچه ها، انتظار فرج یعنی چه؟»
هرکس چیزی می گفت تا نوبت به من رسید. گفتم: « آقا اجازه، یعنی معاد.»
معلم گفت: « معاد؟! توضیح بده ببینم منظورت چیست!» رفتم پای تخته و این چنین نوشتم:
«انتظار فرج یعنی:
معرفت امام معصوم(م)،
عشق به عدالت (ع)،
امید به آینده ای روشن(ا)،
داشتن روحیه تعهد و مسئویت پذیری(د).»

شمیم یاس...
ما را در سایت شمیم یاس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : etalieeyetaha5 بازدید : 24 تاريخ : پنجشنبه 30 دی 1395 ساعت: 12:40

    اهل کشور انگلستان هستم و اسمم ونوسِ. در دانشگاه علوم پزشکی، مشغول تحصیل بودم و کاری هم، به کار همکلاسی ها و تفریحاتشان نداشتم.   یک روز، بعد از ترک کلاس و بی توجه به بگو مگوهای دانشجویان به طرف منزل در حال حرکت بودم که صدای جوانی، رشته ی افکارم را پاره کرد: - خانم ونوس! ببخشید. می توانم چند لحظه ای وقتتان را بگیرم. چند لحظه مکث کردم، چشمانم در نگاهش خیره مانده. در یک لحظه چندین فکر به ذهنم رسید. بیش از این سکوت را جایز ندانستم، گفتم: بفرمایید.   با آرامش خاصی در حالی که به زبان انگلیسی هم تسلط کافی داشت گفت: من ایرانی هستم و اسمم محمد است. هر چند قصد نداشتم خارج از کشور خودم تشکیل خانواده بدهم، اما رفتار و اخلاق خوب شما، نظر من را عوض کرد. می خواستم اگر اجازه بدهید از شما خواستگاری کنم.   خیلی جسورانه و با اقتدار خواسته اش را بی مقدمه بیان کرد، از صحبت کردنش خوشم آمد، با ادب و جسور بود. حفظ ظاهر کردم و با حالتی عادی گفتم: - خیلی عذر می خواهم، من باید با مادرم مشورت کنم. شما هم ظاهراً پزشکی می خوانید؟! لبخند ملیحی زد و گفت: - بله این ترم آخر من است. &n شمیم یاس...ادامه مطلب
ما را در سایت شمیم یاس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : etalieeyetaha5 بازدید : 17 تاريخ : پنجشنبه 30 دی 1395 ساعت: 12:40

  یا امام رضا! یک کاری کم که این آخرین سفر مجردی ام باشد که به پابوست می آیم. ان شاءالله به لطف و کرم شما از مشهد که بر گشتم همه چیز حل بشود و ما جواب بله را بگیریم.   با همین درد و دل ها سوار اتوبوس شدم. جوانی هم کنارم نشست. با سلام و احوال پرسی گرمی که کرد، به نظرم جوان با ادبی آمد.   حدود ساعت 10 بود که راه افتادیم. برای اینکه حوصله ام سر نرود بهانه ای برای صحبت کردن با آن جوان پیدا کردم. - ببخشید! شما هم برای زیارت، تشریف می برید؟ کمی مکث کرد و با لبخند گفت: - البته با اجازه ی شما به زیارت مشرف می شوم. - می توانم اسم شما را بپرسم؟ با روی باز گفت: من امیرحسینم، شما؟ - من اسمم بهروز است. وقتی اسمم را شنید دیگر حرفی نزد اما من ادامه دادم: - شما دانشجو هستید؟ نگاه آرامی به من کرد و گفت: - من درسم را تمام کرده ام و حالا به عنوان تکنسین در یک شرکت کار می کنم. کمی ابروهایم را جمع کردم و گفتم: - چی چی سین!؟ لبخندی زد و گفت: - تکنسین. - آهان ما هم یکی از این ها را در فامیلمان داریم.   خلاصه با امیرحسین خیلی گرم گرفتم، جوان باصفایی بود. ساعت از دوازده رد شده بود که شمیم یاس...ادامه مطلب
ما را در سایت شمیم یاس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : etalieeyetaha5 بازدید : 10 تاريخ : پنجشنبه 30 دی 1395 ساعت: 12:40